از ما که گذشت ... ولی تا عاشق نشدین ازدواج نکنین :)
امشب رفتم به گذشتهم سر زدم.. گذشتهای که یادم رفته بود خیلیم شیرین نبود..
یه چیزایی ازش یادم اومد که شُکر الانمو به خدا کردم
گاهی خوبه آدم برگرده به گذشته و ببینه اون لحظات شیرین که دلش براشون تنگ شده، تموم شدن و شاید تلخی هم قاطیشون بوده.. ولی فقط شیرینیش به یاد مونده
به نظرم حافظه هم گاهی شیطنت میکنه و هرچی دوست داره رو ذخیره میکنه برای روزای دلتنگی!
چه عدد خوشگلی :) شماره پستُ میگم
+ یه وبلاگی بود یه آقای دکتری به اسم "استاد" نویسندهش بود.. دیگه نیست چرا؟ خیلی باهاش ارتباط میگرفتم
+ بابا حالش خوب نیست و شدیدا بی حال میشه... نمیدونم... ولی دلم به حال خودم میسوزه این وسط
+همینجوری بیخودی اومدم بنویسم..
از تکنولوژی بدم میاد.. عجب چیز مزخرفیه! هر چی پیشرفتهترم میشه، گندِ بیشتری بالا میاد.
اون قسمتِ ذرهبینِ اینستا که از همش مزخرفتر.. والا! همونجا رو تو اینستای همسر باز کردم دیدم چه عکسا و استوریهای چرت و پرتی هست :/ خونم به جوش اومد.. گفتم بیام اینجا بگم خالی شم :|
تصمیمِ ۸۰ درصدی گرفتم که این گوشی رو بدم مامان، خودم برم از این گوشیا بگیرم که فقط میشه باهاشون زنگ زد و پیام فرستاد :) خیلی باحاله ها.. دیگه هیچ راهی برای تلف کردن وقتت نداری.. مجبوری بشینی پای درس و مخشت :]
"امروزم یکی دیگه از اون روزای مزخرفِ بی فایده بود"
اولش این جمله بالایی رو نوشتم و میخواستم پر و بال بهش بدم، ولی یه لحظه یادِ حسهای قشنگی که امروز داشتم افتادم و خواستم پاکش کنم، ولی گفتم بذا بمونه... بعدا که اومدم اینجا رو بخونم بفهمم یه روزاییم بوده که میخواستم منفیها رو ببینم و بعدش پشیمون شدم... یعنی روزایی بوده که با وجودِ لحظههای بد، لحظههای خوب برنده شدن :)
خب حالا چن تا از اون حس قشنگا رو بگو بینم :]
۱- داشتم همسرو با پراید بابا میبردم نمایندگی که وسایلِ کارشو از پشت ماشین برداره، نزدیک مقدم بودیم من داشتم حرف میزدم یهو یه شاسی بلند مشکی از کنارمون رد شد؛ من وسط حرف زدنام یهو گفتم واااااه! تا به مقصد برسیم همسر فقط خندید و خلاصه خیلی خوشش اومد :)
۲- داشتم با آقای "ع" حرف میزدم، انقد خنگ بازی درآوردم بنده خدا پاره شد از خنده پشت تلفن
۳- بار دوم که رفتم همسرو ببرم نمایندگی، با اینکه ۷ میلیون باید خرج ماشین میکرد و خیلیم قیافه جدی به خودش گرفته بود، ولی بازم نمیتونست کنار من خندهشو پنهون کنه :)
۴- با وجودِ دعواهای شدید و حرفهای بسیار سوزانندهی بابا الان حس خوبی دارم و ناراحت نیستم
قشنگتریناش همینا بود
بعدانوشت: بدترین حس بد امروز "درس نخوندن" بود
گاهی بی دلیل همه رو پس میزنم. تلفن هیچکسو جواب نمیدم. هیچی دلم نمیخواد. نه از چیزی ناراحتم نه خوشحال. انگاری قلبم بیحس میشه
همسر زنگ زد جواب ندادم.. مشاورم زنگ زد جواب ندادم با اینکه میدونم کار مهمی داره باهام.. تا شب همینه.. جواب هیچکسو نمیخوام بدم...
به قولِ یارو گفتنی، هیچی به هیچجام نیست :)
همینجوری دلم میخواد... همینه که هست اصلا :))
یاد بچگیام افتادم
توو اون زیرزمین که مستاجر بودیم، من از ۶ سالگی تا کلاس پنجم رو اونجا زندگی کردم. خونمون یه پذیرایی داشت و یه آشپزخونه و یه اتاقِ خیلی کوچولو و دراز
ظهر که میشد مامان و بابا میخوابیدن. من میموندم و خودم :)
پامیشدم با خودم بازی میکردم. خودمو آرایش میکردم، لباسامو از کمد میریختم بیرون و فروشندهبازی میکردم، کتاب داستان میخوندم یا معلم بازی میکردم با عروسکام... درسته تنها بودم ولی لذت میبردم :) هیچوقت دلم یه همبازی نخواسته... اون وقتا خیلی به مامان التماس میکردم که یه بچه بیارن ولی دلیلش همبازی داشتن نبود؛ میخواستم بزرگش کنم :)) از اینکه یه موجودِ کوچولوتر از خودمو تر و خشک کنم و مراقبش باشم خییییییلی برام لذت بخش بود.. برا همینم میرفتم خونه همسایه، پسر کوچولوشو که اسمش ارمان بود میاوردم خونمون بهش غذا میدادم :))) یا میرفتم خونشون ازش مواظبت میکردم.
یادمه یه بار مهمون داشتن مامانش زنگ زد خونمون گفت بیا آرمانو نگه دار :) من اون موقع کلاس پنجم بودم... و چقدرررر حال دلم خوب بود اون روزا... هنوزم بوی خونه آرماناینا و شیرخشکش تو بینیم هست...
حالا... کلافه و سردرگم از درس... درحالی که نیم ساعت تو اتاقم پیاده روی کردم و تو سرم زدم و هرچی دعا بلد بودم خوندم، از اتاق رفتم بیرون. دیدم مامان و بابا هرکدوم یه گوشه دراز کشیدن خوابیدن. یک آن رفتم به بچگیام .... و اون خالهبازیهای تنهایی :) دوباره برگشتم اتاقم و نشستم پشت میزم که معلم بازی کنم :)))