زمانِ مجردیم وقتی مدارس تعطیل میشد جهنمِ من شروع میشد. همش با مامان دست به دعا بودیم که مدارس تعطیل نشه. ولی حالا که متاهل شدم همش خدا خدا میکنم تعطیلی بشه که همسر کنارم باشه. مثل امروز :) چقدر لذت بخش شروع شد و چقدز لذتبخشتر داره ادامه پیدا میکنه. البته ادا و اصولِ خواهرشوهر کوچیکه هم هست ولی خندههای از ته دلم با همسر باعث میشه که اصلا توجهی به اون نکنم :)
دوتایی رفتیم برگهای حیاط و جلو در خونه رو جمع کنیم. من نایلونِ زباله رو نگه داشتم همسر با بیل برگا رو جمع میکرد میاورد سمت من که بریزه تو نایلون ، من عقب عقب میرفتم که لباسم کثیف نشه.. کلی میخندید میگفت روانیم کردی :))) خلاصه با کلی ادا و اطوار و خندههای بلند بلند وسط کوچه، برگا رو جمع کردیم
خواهرشوهر کوچیکه جدیدا بدقلقی میکنه. البته حرفی نمیزنه ها ولی همین ادا و اصولی که داره اذیتم میکنه. حس میکنم که حس میکنه رئیسی چیزیه :/ والا :/ حالا خوبه هیچ پُخی نشده هنوز :/