چه حس غریبیه... وقتی میبینی جز خدا و مادرت هیچکسو نداری :)
کمردرد دوباره افتاد به جونم..
این روزا به بطالت داره میگذره و هییییچ کاری نمیکنم...
باید چارهای اندیشید :)
همینجوری یهویی اومدم بگم که خیلی بی عرضهام... همین!
هر انرژیای که به عالم میدی به خودت برمیگرده.. چندین برابرش هم برمیگرده :)
+چرا دورانِ کودکی انقدر عمیق و ماندگار میمونه تو ذهن؟ اون حس و حالی که اون زمان به چیزی داشتم، همین الانم میتونم حس کنم.. مثلا آهنگهای بهرام حصیری که بابا تو ماشین میذاشت .. الان همون آهنگها رو میشنوم پرت میشم به روزهای کودکی.. روزهایی که تفریحِ سه تاییمون رفتن به فروشگاه رفاه و خریدکردن بود.. دور دور کردن با ماشینِ نو..
لحظههای تلخ هرچقدر هم زیاد باشن، چون حس خوبی بهشون نداریم سعی میکنیم خیلی یادشون نیفتیم .. به همین خاطر کمرنگ میشن..
ولی لحظههای خوب و شاد، مدام تو ذهنمون مرور میشن و پررنگتر.. حسِ ثبتشده در اون لحظه حتی بعد از سالهای طولانی باز هم تازه میمونه :)
همین الان به این نتیجه رسیدم که لحظههای شاد زندگیم رو تا میتونم زیاد کنم..تا ۳۰-۴۰ سال بعد به اندازه کافی خاطره خوب داشته باشم که بهم حس خوب بده!
بغض دارم.. یه بغض بی دلیل که نمیدونم از کجا اومده
نمیدونم دلم چی میخواد.. فقط میخوام یه جا بشینم و هیچکس کاری به کارم نداشته باشه. بشینم شادی و حالِ خوب بقیه رو نگاه کنم.. همین!
وقتی آدم عاشقِ طرف نباشه همین میشه دیگه. با یه رفتار کوچیکش ازش متنفر میشی :) دلت نمیخواد سمتت بیاد حتی :)
خدایا.. نیاز به گریه دارم..