"امروزم یکی دیگه از اون روزای مزخرفِ بی فایده بود"
اولش این جمله بالایی رو نوشتم و میخواستم پر و بال بهش بدم، ولی یه لحظه یادِ حسهای قشنگی که امروز داشتم افتادم و خواستم پاکش کنم، ولی گفتم بذا بمونه... بعدا که اومدم اینجا رو بخونم بفهمم یه روزاییم بوده که میخواستم منفیها رو ببینم و بعدش پشیمون شدم... یعنی روزایی بوده که با وجودِ لحظههای بد، لحظههای خوب برنده شدن :)
خب حالا چن تا از اون حس قشنگا رو بگو بینم :]
۱- داشتم همسرو با پراید بابا میبردم نمایندگی که وسایلِ کارشو از پشت ماشین برداره، نزدیک مقدم بودیم من داشتم حرف میزدم یهو یه شاسی بلند مشکی از کنارمون رد شد؛ من وسط حرف زدنام یهو گفتم واااااه! تا به مقصد برسیم همسر فقط خندید و خلاصه خیلی خوشش اومد :)
۲- داشتم با آقای "ع" حرف میزدم، انقد خنگ بازی درآوردم بنده خدا پاره شد از خنده پشت تلفن
۳- بار دوم که رفتم همسرو ببرم نمایندگی، با اینکه ۷ میلیون باید خرج ماشین میکرد و خیلیم قیافه جدی به خودش گرفته بود، ولی بازم نمیتونست کنار من خندهشو پنهون کنه :)
۴- با وجودِ دعواهای شدید و حرفهای بسیار سوزانندهی بابا الان حس خوبی دارم و ناراحت نیستم
قشنگتریناش همینا بود
بعدانوشت: بدترین حس بد امروز "درس نخوندن" بود