66

یه لحظه‌هایی رو اصلا نباید یادت بره. باید قاب کنی بذاری یه گوشه ذهنت. این لحظه‌ها واست میشه انگیزه

کاش میشد یه فیلم یا یه عکس از اینجور لحظه‌ها بگیری تا به موقع نگاهشون کنی. ولی نمیشه‌..

حالا که نمیشه، با جزئیاتِ ریز بنویس تا یادت بمونه

65

کلی فکر و احساسات مختلف تو ذهنم هست ولی هیچکدوم در قالبِ کلمات جا نمیشن و نمیتونم بیانشون کنم یا بنویسم!

اینجور وقتا دلم میخواد یا یکی رو بزنم یا فریاد بکشم یا یه چیزی رو بشکونم

حس میکنم یه حشره تو مغزم هست که قلقلکم میده :/

64

دلم نمیخواد کلا خانواده شوهرمو ببینم!!

آیا ایراد از منه؟!

آیا من مشکل دارم؟!

اصلا دلم نمیخواد همسرم کنارشون باشه :/

خیلی حس بدی دارم نسبت به خواهرشوهر کوچیکه. دلم نمیخواد اینجوری باشه. دوس دارم حس و حالِ خوب داشته باشم

خدایا چرا اینجوری شدم من..

ینی رفتارای اونا باعث شده؟!

63

بابا برا اینکه اتاق تاریکه سرد بشه پکیج رو خاموش کرده بود. اتاقِ منم یخ بود. رفتم روشنش کردم

الان اومدم نشستم رو تختم. زانوهامو بغل کردم. پتو رو کشیدم رو سرم و زیر پتو دارم تایپ میکنم :)

قشنگ همه روزنه‌ها رو میپوشونم و یه جای امن برا خودم میسازم اینجا زیر پتو :)

احساسِ ضعف میکنم و سرم گیج میره.. کاش بابا زودتر بره تا بتونم یه چیزی بخورم

به نظرم نیم ساعت چرت زیر پتو برا اینجور مواقع جواب باشه..

 بزن بریم :)

62

دیروز عصر همسر اومد خونه ما. نیم ساعتی نشستیم و بعدش رفتیم خونه اونا. همسر سردرد داشت سرما هم خورده بود زود خوابید‌. منم دیگه دلم نیومد بیدارش کنم شبو موندم اونجا

صبح شنگول و خندون اومدم خونه خودمون. درو که باز کردم با اخمِ بابا مواجه شدم. جواب سلامم نداد بهم :) اتاق تاریکه رو نگاه کردم دیدم درش بسته‌س فهمیدم مامانو انداخته اونجا.. فهمیدم جریان چیه


روزی که با فحش و دعوا و شکستنِ ظرفا شروع بشه چه روزی بشه :)

61

قرار نیست حالِ خوب از آسمون برام نازل بشه. خودم تصمیم میگیرم که این حال و هوای خوب رو برا خودم بسازم یا اینکه دست رو دست بذارم و به شرایط و اطرافیان اجازه بدم حالِ امروزم رو تعیین کنن :)

استاد میگفت اگر آدمِ منفی نگر تو زندگیتون دارید سعی کنید ازش دور بمونید تا انرژی منفیش بهتون نرسه.. من پرسیدم اگر یکی از اطرافیانِ درجه یک باشه چی؟.. گفت یا سعی کن درستش کنی، یا سعی کن روت تاثیر نذاره :) .. و من دومی رو انتخاب کردم. سخت هست، ولی شدنیه :))

60

صبر کردن یاد بگیر..

برای افتادنِ اتفاق‌های خوب صبر کن..

خدا جوابِ صبوریِ تو رو طوری میده که حتی فکرشم نمیکنی :)

59

+ این که من هیچ دوستی ندارم که در مواقعِ بی حوصلگی و دلتنگی بهش پیام بدم بگم رفیق دلم تنگه. بعد اون بگه رفیق چیکا کنیم دلت واشه؟ بعد من بگم مثلا فلان کارو کنیم. بعد اون بگه بکنیم :|

یا مثلا.. زنگ بزنم دوسه ساعت حرف بزنیم غیبت کنیم :|

یا مثلا.. بریم بیرون قدم بزنیم الکی :|

یا مثلا.. بریم از این خوراکی کثیف مثیفا باهم بخوریم مریض شیم :|

طبیعیه؟!

کلا لذت‌هایی که برای خیلیا روزمره محسوب میشه برای من فقط در حد همین مثلا مونده :)


+ امروز و دیروز مزخرف‌ترین روز‌های دورانِ بعدِ تصمیم برای خوندنم بود :/ با اینکه دیروزم عروسی بودیم با خانواده همسر (خودشم نبود طبق معمول :/) ولی بازم مزخرف بود. امروزم که هیچی نخوندم :)


+ آقا امروز دفترچه بیمه‌ رو گرفتم با اسم همسر ♡_♡

پست بانک که بودم،یه آقای پیری بود سرماخورده بود با یک بینیِ ملتهب وایساده بود دقیقا بغل دستِ من. یه ماسکم زده بود. هروقت میخواست حرف بزنه ماسکو میکشید پایین، حرفش که تموم میشد میکشید بالا :/ قشنگ فلسفه‌ی اختراعِ ماسک رو برد زیر سوال :| حاجی اگه صدای منو میشنوی میخوام بهت بگم خیلی بدی :( از وقتی اومدم خونه همش عطسه میکنم بدنمم درد میکنه :(((


+ امروز کلا با مامان حرفای فسلفی‌ و جامعه‌شناسانه‌طور میزدم :)

مثلا یکیش این بود : واقعا باید برای جامعه‌ای که درآمدِ یک آرایشگر از حقوقِ یک معلم به مراااااتب بیشتره ، تاسف خورد :/// و توضیحاتِ دیگر :) که حوصله ندارم اینجا بگم -_-


+ همسر در راه برگشت از تبریزه :) 

58

لعنت به من..

امروز که مدارس تعطیل شد نتونستم برم کتابخونه

روزایی ک۶ کتابخونه نمیرم عملا هییییچی نمیتونم بخونم

از ساعت ۸ صب تا حالا حتی روی کتابم باز نکردم‌. فقط با مامان حرف زدیم و حرص خوردیم

اگه نتونم امروزو جبران کنم بیچاره میشم

خییییلی از برنامه عقب میفتم..


+اول توکل.. بعدم توسل... = آرامش :)

+بعدا نوشت: همسر رفته تبریز‌. خودش که میگفت تا شب برمیگردم ولی من میدونم بیشتر طول میکشه. فرصت خیلی خوبیه برا خوندن اگه این خرید جهیزیه بذاره. مامان هی میخواد بگه بیا بریم خودت بپسند 

+الان فقط باید برم بخوابم یه ده دقیقه‌ای.. خواب خیلی وقتا جوابه ها :)

57

حس بد...


همین!