62

دیروز عصر همسر اومد خونه ما. نیم ساعتی نشستیم و بعدش رفتیم خونه اونا. همسر سردرد داشت سرما هم خورده بود زود خوابید‌. منم دیگه دلم نیومد بیدارش کنم شبو موندم اونجا

صبح شنگول و خندون اومدم خونه خودمون. درو که باز کردم با اخمِ بابا مواجه شدم. جواب سلامم نداد بهم :) اتاق تاریکه رو نگاه کردم دیدم درش بسته‌س فهمیدم مامانو انداخته اونجا.. فهمیدم جریان چیه


روزی که با فحش و دعوا و شکستنِ ظرفا شروع بشه چه روزی بشه :)

نظرات 1 + ارسال نظر
بلاگر شنبه 23 آذر 1398 ساعت 10:17 http://tosan35.blogsky.com

مثل روزای دیگه !
روزای دیگه هم همینن ، یه روز خوب و عالی یه روز معمولی یه روز کسل کننده یه روز هم بد ، این زندگیه آدماست.

پستِ شماره ۶۱ :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد