دیروز عصر همسر اومد خونه ما. نیم ساعتی نشستیم و بعدش رفتیم خونه اونا. همسر سردرد داشت سرما هم خورده بود زود خوابید. منم دیگه دلم نیومد بیدارش کنم شبو موندم اونجا
صبح شنگول و خندون اومدم خونه خودمون. درو که باز کردم با اخمِ بابا مواجه شدم. جواب سلامم نداد بهم :) اتاق تاریکه رو نگاه کردم دیدم درش بستهس فهمیدم مامانو انداخته اونجا.. فهمیدم جریان چیه
روزی که با فحش و دعوا و شکستنِ ظرفا شروع بشه چه روزی بشه :)
مثل روزای دیگه !
روزای دیگه هم همینن ، یه روز خوب و عالی یه روز معمولی یه روز کسل کننده یه روز هم بد ، این زندگیه آدماست.
پستِ شماره ۶۱ :)