یاد بچگیام افتادم
توو اون زیرزمین که مستاجر بودیم، من از ۶ سالگی تا کلاس پنجم رو اونجا زندگی کردم. خونمون یه پذیرایی داشت و یه آشپزخونه و یه اتاقِ خیلی کوچولو و دراز
ظهر که میشد مامان و بابا میخوابیدن. من میموندم و خودم :)
پامیشدم با خودم بازی میکردم. خودمو آرایش میکردم، لباسامو از کمد میریختم بیرون و فروشندهبازی میکردم، کتاب داستان میخوندم یا معلم بازی میکردم با عروسکام... درسته تنها بودم ولی لذت میبردم :) هیچوقت دلم یه همبازی نخواسته... اون وقتا خیلی به مامان التماس میکردم که یه بچه بیارن ولی دلیلش همبازی داشتن نبود؛ میخواستم بزرگش کنم :)) از اینکه یه موجودِ کوچولوتر از خودمو تر و خشک کنم و مراقبش باشم خییییییلی برام لذت بخش بود.. برا همینم میرفتم خونه همسایه، پسر کوچولوشو که اسمش ارمان بود میاوردم خونمون بهش غذا میدادم :))) یا میرفتم خونشون ازش مواظبت میکردم.
یادمه یه بار مهمون داشتن مامانش زنگ زد خونمون گفت بیا آرمانو نگه دار :) من اون موقع کلاس پنجم بودم... و چقدرررر حال دلم خوب بود اون روزا... هنوزم بوی خونه آرماناینا و شیرخشکش تو بینیم هست...
حالا... کلافه و سردرگم از درس... درحالی که نیم ساعت تو اتاقم پیاده روی کردم و تو سرم زدم و هرچی دعا بلد بودم خوندم، از اتاق رفتم بیرون. دیدم مامان و بابا هرکدوم یه گوشه دراز کشیدن خوابیدن. یک آن رفتم به بچگیام .... و اون خالهبازیهای تنهایی :) دوباره برگشتم اتاقم و نشستم پشت میزم که معلم بازی کنم :)))