-
94
چهارشنبه 16 بهمن 1398 21:41
آدما شرایط مختلف رو از دید خودشون میبینن هرکس برداشت خودش رو درست و بهحق میدونه، مگر اینکه بتونی قانعش کنی ولی.. آدمی که میدونه برداشتش اشتباهه و بازم اصرار داره که حق با اونه، دیگه باید گذاشتش کنار :) +شبی که اومدیم خونه خالهی داماد جدیده برا پاگشا ، منتهی بدون دعوت! بماند به یادگار....
-
93
جمعه 11 بهمن 1398 10:32
بچهها.. شیرینترین پدیدههای موجود در عالم :)
-
92
چهارشنبه 9 بهمن 1398 00:56
دوساعت پیش با همسر از شهرمون دراومدیم به مقصد خونه آبجیش و تهران یک ساعتی خوش بودیم و با کلی ادا و اصول خندیدیم.. یهو همسر شروع کرد :) که آره.. ما اصلا به اهدافمون نمیرسیم، فلانی دخترِ روستاییه ولی از تو خیلی بهتر درس میخونه و... از این حرفا دیگه :))) خلاصه قشنگ کلِ مسافرتمونو قهوهای کرد رفت ... خدایا شکر :)
-
91
سهشنبه 8 بهمن 1398 01:11
تلاش.. واژهای غریب در زندگی من :)
-
90
جمعه 4 بهمن 1398 17:08
بعضی چیزا رو تو زندگی نمیشه تغییر داد.. باید همونجوری که هست بپذیری و باهاش کنا بیای.. زندگی همینه!
-
89
جمعه 4 بهمن 1398 14:37
برای بار هزارم میگم.. اگه شرایط تو خونه بابا خوب باشه، هزااااار سال سیاهم نباید ازدواج کرد!!! من اگه چند درصد آرامشِ بیشتر تو خونه بابام داشتم عمرا عمرا عمرا ازدواج نمیکردم!!! خانواده شوهر هرچقدم خوب باشن بازم غریبهن... حتی پدر و مادر خود آدمم گاهی به فکر منافع خودشونن.. هیچکس اندازه خودم به فکر خودم نیست...
-
88
پنجشنبه 3 بهمن 1398 11:38
ای بابا :/ ماشینو آوردم نمایندگی موندگار شدم اینجا تا دو ساعت :/
-
87
شنبه 28 دی 1398 19:34
دارم به این نتیجه میرسم که چقد وقتی به چیزی حسِ خوب پیدا میکنم میتونم به راحتی جذبش کنم :) شاید زمان زیادی بگذره ولی بالاخره بهش میرسم :)
-
86
پنجشنبه 26 دی 1398 12:55
آقا گشنمهههههه :|الان پتانسیل اینو دارم که شیش پُرس غذا رو باهم بخورم :|واااااای :|
-
85
دوشنبه 23 دی 1398 21:24
چند روزه نمیتونم از ته دل بخندم..دلم میخواد یه جوری از ته دل بخندم که نتونم جلوشو بگیرم :)بی حس شدم..نسبت به هیچی واکنش نشون نمیدم..امروز رفتیم مبل خریدیم. همه خوشحالن. مامان از ته دل لبخند میزنه. همسر خوشحاله که همونی که میخواست شد. بابا خوشحاله که فکر میکنه من خوشحالم..ولی خودم.. هیچ حسی ندارم.. نه خوشحالم نه...
-
84
یکشنبه 22 دی 1398 23:52
احساسِ افسردگی میکنماحساسِ خطر میکنمخیلی زود باید به داد خودم برسمحالم باید خوب شه، حداقل با خودم.. باید بتونم درس بخونم.. باید پزشکی قبول شم..
-
83
یکشنبه 22 دی 1398 23:30
حسرت به دلم مونده...حسرتِ یه حالِ خوب بعد ازدواج به دلم موند...همین...
-
82
شنبه 21 دی 1398 23:12
یه زمانی آهنگای داریوش رو گوش میکردم فقط چون از آهنگش خوشم میومد ولی معنیشو نمیفهمیدم، عمقِ حرفاشو نمیفهمیدم..ببین حالم چجوری شده که حس میکنم داریوش این آهنگو فقط برا من خونده :)
-
81
شنبه 21 دی 1398 21:44
بیشتر از هروقتِ دیگهای احساس تنهایی میکنمدلم یه همصحبت میخواد که حرف زدن باهاش بهم بچسبهاز این سه نقطههایی که آخر جملههام میذارم خسته شدم..دلم حالِ خوب میخواددلم آرامش میخواد..خدایا.. امتحانت خیلی سخته.. کمکم کن رفوزه نشم :)
-
80
شنبه 21 دی 1398 19:13
آدم وقتی یه غلطی میکنه، باید اون غلطشو بذاره جلو چشمش که همیشه یادش باشه چه غلطی کرده.. هر روزم بره بهش سر بزنه که یادش بمونه غلطِ خوشگلشو..
-
79
شنبه 21 دی 1398 18:39
آدما لالت میکنن بعد میگن چرا حرف نمیزنی..از همسر دارم سرد میشم. همین اولِ کاری.. جالبه :)برگشته میگه تو عکسای عقد خواهرم از همه بدتر تو افتادی! من از توام خوشگلتر افتادم.میگه بین همه عروسا تو از همشون زشتتر افتادیمطمئنم اینو پیش خانوادشم گفتهببین مرتیکه.. آدمت میکنم! کاری میکنم دربرابرم بی عرضهترین باشی! به جایی...
-
78
پنجشنبه 19 دی 1398 20:50
دیگه دارم روانی میشم..همینجوری بخوام ادامه بدم جسما مریض میشم واقعاخدایا چجوری کمک بخوام ازت.. چجوری بخوام که آروم باشم..هرشب سردرد هرشب گلودرد.. خواهرِ همسر داره دیوونم میکنهرفتاراش به شدت رو مُخهچجوری همسرو بکشونم سمت خودم..
-
77
سهشنبه 17 دی 1398 16:32
قربه(ت) الی الله...
-
76
دوشنبه 16 دی 1398 22:56
اَح.. بسه دیگهچقد بغض میکنی لعنتی..بسههههبه چی بغض میکنی آخه..احمقِ بیشعور..خاک تو سرت..خااااک تو سرتگریه برا چیه آخه..همینجوری که قلبتو زخمی میکنن، دستتو بذار زمین بلند شو.. کاری کن همشون به پات بلند شن..از همین فردا صبح..طلوعِ فردا برات نقطه عطف زندگیته..از فردا این دختر احمق دیگه وجود نداره..یا علی :)
-
75
دوشنبه 16 دی 1398 20:18
بسه دختر.. بس کن..کم زندگی خودتو با زندگی دیگران مقایسه کن..کم چشمت به زندگی این و اون باشه..تلاش کن برا خوشبختی خودت..چیکار داری بقیه چقد خوشبختن..آروم باش :)آروم.. :)
-
74
دوشنبه 16 دی 1398 19:51
جدیدنا فهمیدم که چقد آدم ضعیفی هستم. فکر میکردم قویام ولی هرچی بیشتر میگذره میبینم که نه..
-
73
شنبه 14 دی 1398 17:05
دست منو که میگیره دست مادرشم میگیره که مساوات رعایت بشهولی کاری که برا اونا انجام میده برا من سختشه انجام بده. چرا؟ چون ۳۰ ساله با اونا زندگی کرده:)جالبه!
-
72
شنبه 14 دی 1398 09:25
تقصیر خودمه که خصوصیترین مسائلم بهت میگم.. که اینجوری قضاوتم کنی و به خودت اجازه بدی سرم داد بزنی یا دست روم بلند کنی..مامانی که درکت نکنه واقعا تحملش سخته..
-
71
سهشنبه 10 دی 1398 19:25
همینجوری بیخودی دلم گرفته..دلم یکیو میخواد که بشینم باهاش حرف بزنماز دغدغههام خبر داشته باشهبدونه چی میخوامبدونه چی میخوام بگمحال و هوامو بشناسهیکی مثل یه خواهر.....یه خواهر...
-
70
سهشنبه 3 دی 1398 15:12
جون بکن تو تنهاییت.. اینجوری ساده خم نشو.. به دلت میارزی تو.. بیشتر از اینا کم نشو..(سیاوش قمیشی-تنها)درحالی اینو گوش میدم که همسر ماشینش خراب شده اومدم دنبالشنمیدونم چرا حرف زدن از خواستههام انقد برام سخته+ادامه دار
-
69
یکشنبه 1 دی 1398 21:50
+ آدمی که الان میبینی، حاصلِ سالها زندگی و قرار گرفتن تو شرایطِ مختلفهوقتی میخوای یه آدمی رو قضاوت کنی، باید اینم در نظر بگیری که اگه همون شرایط رو خودت تجربه میکردی، تصمیم بهتری میگرفتی..؟! + آدما عوض میشن.. مثلِ عوض شدنِ فصلهای سال+ بازم حرف دارم ولی کلمه پیدا نمیکنم :)
-
68
یکشنبه 1 دی 1398 19:07
کنترل خشم.. سخت ترین کار دنیا :)
-
67
یکشنبه 1 دی 1398 12:56
وقتی آدما تفاوت بقیه با خودشون رو درک نمیکنن خیلی دردآوره..خصوصا وقتی اون شخص همسرت باشه..من هیچوقت تو زندگیم زیاده خواه نبودم. کمال گرا بودم و هستم ولی زیاده خواه نه! همیشه دلم خواسته حتی با کمترین امکانات، بهترین محتوا رو داشته باشم تو زندگیم. ولی هیچوقت تو کَتَم نرفته که شما یه چیزی داشته باشی و خرجش نکنی، خصوصا...
-
66
جمعه 29 آذر 1398 19:48
یه لحظههایی رو اصلا نباید یادت بره. باید قاب کنی بذاری یه گوشه ذهنت. این لحظهها واست میشه انگیزهکاش میشد یه فیلم یا یه عکس از اینجور لحظهها بگیری تا به موقع نگاهشون کنی. ولی نمیشه..حالا که نمیشه، با جزئیاتِ ریز بنویس تا یادت بمونه
-
65
جمعه 29 آذر 1398 12:01
کلی فکر و احساسات مختلف تو ذهنم هست ولی هیچکدوم در قالبِ کلمات جا نمیشن و نمیتونم بیانشون کنم یا بنویسم!اینجور وقتا دلم میخواد یا یکی رو بزنم یا فریاد بکشم یا یه چیزی رو بشکونمحس میکنم یه حشره تو مغزم هست که قلقلکم میده :/